سازش یا عصیان؟ مسئله این است.


یلدا توفیق

فیلم لطفا مزاحم نشوید اولین ساخته​ی مستقل محسن​عبدالوهاب است. پیش از این فیلم، او در فیلم​های زیرپوست​شهر، گیلانه، خون​بازی، نرگس و روزگار ما نقش دست​یار کارگردان، نویسنده، تدوین​گر، منشی​صحنه و یا برنامه​ریز رخشان​بنی​اعتماد را به عهده داشته. کارنامه​ی فعالیت عبدالوهاب در حوزه​ی سینما و پیش از هم​کاری با بنی اعتماد، از سال ۵۹ با ساخت و تدوین مستند شروع می​شود. ردپای دل​بسته​گیِ او به مستند را می​توان در اولین اثر مستقل او (لطفا مزاحم نشوید) دید. او سعی کرده که فیلمی بسازد که چه در روایت و چه در شکل و بیان روایت مستند به نظر برسد.

فیلم لطفا مزاحم نشوید، از سه اپیزود مستقل و جدا از هم تشکیل می​شود. حلقه​ی اتصال این سه اپیزود تنها برخورد تصادفی شخصیت​های هر اپیزود است. در حقیقت کارگردان مدعی است که قصد دارد تنها برش​های کوتاه از اجتماع بزند. برای نشان دادن این ادعایش هم از یک سو با فیلم​برداری متحرک و دوربین روی دست و از سوی دیگر با دنبال کردن تصادفی شخصیت​ها و بعد رها کردن آن​ها و دنبال کردن اولین شخصیتی که سر راه قرار می گیرد، فضای مستند گونه​ای به فیلم خود می​دهد.

 اپیزود اول:

مجری جوان تلویزیون در مشاجرهای دست روی همسرش بلند میکند. زن قهر میکند و قصد شکایت دارد و مرد درصدد د​​لجوئی از اوست…

داستان فیلم به همین ساده​گی است اما از ورای این داستان و گفت​وگوهای بین زن و شوهر، عبدالوهاب قصد دارد تا نقبی بزند به اخلاقیات جامعه​ای به شدت مدعی اخلاقیات. جامعه​ای که شهروندانش را دچار تعارضات عظیم شخصیتی می​کند. جامعه​ای که شهروندانش را دو شخصیتی می​کند: شخصیت حوزه​ی خصوصی و شخصیت حوزه​ی عمومی. در حوزه​ی اول، فرد به عروسی​های مختلط می​رود، الکل می​نوشد، می​رقصد، حجاب ندارد، مذهب ندارد، از سیاست​های جاری جامعه​اش انتقادهای شدید می​کند و… اما درست همین فرد در حالی که شب قبل در مهمانی با خانمی می​رقصید در برخورد دوباره با آن خانم، در حوزه​ی عمومی، تنها باید سری بجنباند، به نظام مقدس جمهوری اسلامی اعتقاد داشته باشد، انتقادهای ملایمی از گرانی و شرایط نابه​هنجار اجتماعی کند، در جلوی دوربین شعارهای حکومت​پسند بدهد و… بحث بر سر این نیست که تمام این​ها از سر اجبار است. مسئله در این است که در نهایت، چنین تعارض فاحشی در رفتار و بیانات یک فرد منجر به ایجاد شخصیت​هایی دوگانه در او می​شود. نتیجه تشکیل جامعه​ای می​شود که در آن از یک طرف قتل​های ناموسی، سنگ​سار، غیرت، حسادت، محدودیت، تجاوزهای دسته جمعی، حمله به استخرهای زنانه و… وجود دارد و از سوی دیگر فیلم چند دقیقه​ی خصوصی از رابطه​ی جنسی فلان بازیگرش، گردش پولی یک میلیاردی در سطح جامعه را به دنبال دارد.

نتیجه، مجری تلویزیونی است که می​ترسد به عروسی برود مبادا که فیلم و عکس او در میهمانی مختلط هم​راه با رقص و سِرو مشروب، پخش شود و کار و زنده​گی و آینده​اش را از دست بدهد.

نتیجه، روشن​فکری است که همسرش را می​زند و بعد در توجیه رفتارش می​گوید:

«… یه نگاه به دور و برت بکن ببین چه خبره! از هر ده تا زن، اینو من نمی​گم آمار می​گه، از هر ده تا زن هشتاشون یک بار هم شده یه چَکی خوردن. روشن​فکرش هم می​زنه، آدم عادیش هم می​زنه، فقط هم مملکت ما این جور نیست. همه​جای دنیا همینه…تو همین اروپاش تا قرن بیستم مردا وسط خیابون می​گرفتن زن و بچه​شون را جلوی هم کتک می​زدن. اصلا هم کار غیر عادی​ای نبوده بسیار معمولی هم بوده، مثل راه رفتن، غذا خوردن، کتک زدن، تفریح کردن، الانش هم می​زنن منتها تو خونه. روشنک باور کن من نمی​خوام کارم را توجیه کنم. منتها من هم که از کره​ی مریخ نیومدم. یک کار فرهنگی، آموزشی، چیزی، من احتیاج دارم خودم اعتراف می​کنم. از عصر حجر آقایون خانم​ها را می​زدن می​زدن تا همین ننه بابای من و تو. رفته توی خونمون. جزو ژنمون شده. آدم​ها که یک شبه رفتارشون عوض نمی​شه…»

مجری جوان تلویزیون مدام دروغ می​گوید و مدام تظاهر می​کند. به زنش می​گوید که جلوی راننده​ی محل کارش حجابش را رعایت کند چرا که «این یارو آنتن است»، مدام به رئیس​اش دروغ می​گوید… او دروغ می​گوید و تظاهر به بودنِ چیزی می​کند که نیست و شاید دوست هم ندارد که باشد اما مجبور است که باشد…

انسان​ها دروغ می​گویند تا یا ضرری را از خود دفع کنند و یا نفعی به خود رسانند و هر دوی این​ها تلاش​های روزانه​ی مردمان جامعه​ای است که در آن هر رفتاری یا به خاطر قانون یا به خاطر عرف یا به خاطر شرع، یا جرم یا بی​آبروئی یا گناه تلقی می​شود. خط قرمزها در این جامعه، اجازه​ی خودبودن را نمی​دهد. برای زنده​گی در چنین جامعه​ای یا باید سازش کرد یا طغیان.

به نظر می​رسد که مردم سازش می​کنند…

اپیزود دوم:

کیف یک آخوند در مترو زده میشود. آخوند صاحب یک دفتر ازدواج و طلاق است. ظاهرا موبایل و پول آخوند و شناسنامهها و قبالههای ازدواج مشتریها در کیف بوده. آخوند وارد گفتوگو با دزد میشود بلکه آنها را پس بگیرد…

اپیزود دوم راوی همان جامعه​ی متعارض است، اما این تعارض دیگر در صحنه​ی عمومی یا خصوصی نیست بلکه در درون خود افراد است. افرادی که دچار دوگانه​گی بین انتخاب​های مذهبی و «عقلانی-نفسانی» هستند.

دزد به آخوند می​گوید که در عوض پس دادن شناسنامه​ها و قباله​ها، برای مادر پیر و مریض​اش از پشت تلفن روضه​ی ابوالفضل بخواند و وقتی آخوند از او می​پرسد چرا به یک آخوند پول نمی​دهد تا این کار را برایش بکند می​گوید: «پول من حرومه».

زن میان​سالی که وارد رابطه​ی عاشقانه با مرد جوانی شده که از او سی​دی و فیلم می​خریده(و ضمنا مردجوان، مستاجر مغازه زن هم بوده) به هم​راه مرد جوان به دفتر ازدواج آخوند آمده تا او برایشان»صیغه​ی نود ونه ساله» بخواند و اصرار دارد که این کار را یک سید انجام دهد چون «شگون» دارد.

جامعه​ای که دزدان و اشرارش روزهای محرم و رمضان عرق نمی​خورند و روزه می​گیرند و «دور کارهای خلاف را خیط می​کشند». دختران جوانش که از آخرین مدهای غرب تابعیت می​کنند در ماه​های محرم سوار بر ماشین​های اسپرت دوست پسرانشان می​شوند و در حالی که لباس​های سیاه و لاک سیاه زده​اند و صدای نوحه​خوانان مدرن متالی را در ماشین​ها بلند کرده​اند، به مراسم عزاداری «آقا اباعبدالله​الحسین» می​روند.

نتیجه​ی یک جامعه​ی متظاهر تنها شهروندانی دوشخصیتی نیست، بلکه شخصیت​هایی متعارض، گیج و آشفته است که نمی​دانند چه هستند و چه می​کنند.

اپیزود سوم:

داستان پیرمرد و پیرزن تنهایی است که تلویزیونشان خراب شده است. ظاهرا پسرشان با تعمیرکار تماس گرفته. اما پیرمرد و پیرزن تعمیرکار را به خانه راه نمیدهند و به او میگویند که باید روزی بیاید که پسرشان خانه است…

نتیجه​ی جامعه​ی متظاهر و دروغ​گو طبعا مردمانی است که به هم اعتماد نمی​کنند. پیرمرد و پیرزن تعمیرکار را به داخل خانه راه نمی​دهند چون پسرشان به آن​ها درباره​ی دزدانی گفته که به بهانه​هایی به خانه​ها راه می​یابند، صاحب​خانه​ها را می​کشند و خانه​ها را غارت می​کنند…

نتیجه​ی بی​اعتمادی، بی​تفاوتی است. افراد به دردها و مشکلات دیگران اعتنایی ندارند چون نمی​دانند چه​قدر از این دردها واقعی است. آدم​های این جامعه همیشه در موضع دفاعی هستند. دیگری یا قاتل است یا دزد و کلاه​بردار و شیاد است و یا دروغ​گوست مگر خلاف آن ثابت شود. مردمانِ چنین جامعه​ای هم​واره در انتظار یک فاجعه، یک تخریب، یک آوار به سر می​برند، اما تنها راه​حل​شان این است که «کلاهشان را سفت بگیرند، تا باد کلاهشان را نبرد». سبک زنده​گی متناسب با این تفکر، رضایت به حداقل​هاست: نانی در سفره، سقفی بالای سر، جانی در بدن… مدام باید به حداقل​ها تن دهند. آن​ها زنده​گی نمی​کنند. تلاش می​کنند که زنده باشند…

***

فیلم جولان​گاه ایده​ئولوژی​هاست. فیلم​ساز، هر چه​قدر هم هوشیار باشد و هر چه​قدر هم سعی کند تا ظاهر بی طرفی را به خود بگیرد، باز ردپای خود و جهان​بینی خود را در فیلم به جا می​گذارد. یک فیلم می​تواند داعیه​دار بزرگ​ترین شعارهای انسانی باشد اما در پسِ پشت خود انتقال دهنده​ی ارتجاعی​ترین افکار.

برای دیدن این افکار باید بیننده به اسلحه​ی خود یعنی نقد موشکافانه مسلح باشد. کاملا درست است که این اسلحه نیز در یک کارخانه​ی ایده​ئولوژیک تولید می​شود(در واقع هر نقدی چهارچوب ایده​ئولوژیک خود را دارد) اما در جهان اندیشه​ها و تفکرات و باورها، انسان به عنوان داعیه​دار موجودی رو به رشد و تعالی باید قادر به انتخاب بهترین و منطقی​ترین تفکر و اندیشه باشد. برای انتخاب بهترین​ها باید به دقیق​ترین شکل تجزیه و تحلیل کرد.

عبدالوهاب با بُرش​های کوتاهی که به جامعه داشته و با فضا و نحوه​ی بیانی که در فیلم به کار برده، ادعا می​کند که تنها قصد بیان و تعریف کردن دارد. او با سبک فیلم​سازی خود ادعا می​کند که قصد تحلیل و تفسیر  ندارد، راوی بی طرفی است که قضاوت نمی​کند، نسخه​ای هم نمی​پیچد. با این​همه می​توان ردپاهای او و جهان​بینی​اش را در فیلم دید.

زن مجری تلویزیون در اپیزود اول، قصدِ تنبیه و تادیب شوهرش را دارد. شوهری که زمانی به عنوان یک روشن​فکر در روزنامه​ای قلم می​زده و بعد از بسته شدن روزنامه به جائی پناه آورده که برای حفظ موقعیت خود در آن باید مرتب نقش بازی کند، خودش نباشد، دروغ بگوید…  زن هم برای اصلاح شوهر به سراغ قانون می​رود. عبدالوهاب نوعی هم​دلی را با زن نشان می​دهد: زنی که شوهر روشن​فکرش را می​خواهد چون در غیر این صورت «اگه دنبال پول بودم، خواستگار پول​دار داشتم». اما چرا راه حل اصلاح مرد، شکایت به قانون است؟ آن هم قانونی که به رساترین شکل در کلمات نگهبان جلوی کلانتری خود را نشان می​دهد: «بابا آشتی​تون می​دن نمی​ذارن کینه درست بشه… بخواد شکایت کنه باید بره دادسرا، بعدش بره پزشکی​قانونی، بیاد کلانتری، بره دادگاه، هوووو. الان هم خودش اون توئه می​فهمه چی​به​چی هست…».

راه​حل اصلاح​طلبانه ناکارآمدی خود را درست در همین​جا نشان می​دهد…جنبش زنانی که راه​حل از بین بردن ستم جنسیتی بر زن را در»چهارچوب شرع مقدس اسلام و قانون اساسی جمهوری اسلامی» می​جوید…سیاست​مدارانی که می​خواهند کژرَوی​ها، تیره​روزی​ها، و فساد تا مغز استخوان نفوذ کرده را با استناد به قانون اساسی یا تغییر چند تبصره رفع کنند… مردمانی که با شعار «انتخاب بین بد و بدتر» به میدان انتخابات می​آیند و با شعار «رای من کو» خواهان تغییر هستند. نهایت این راه​ها به کجا ختم می​شود: به زنی که اگر تاب و تحمل راه​های پرپیچ و خم دادگاه را داشت در نهایت باید به حکم دیه​ای قناعت کند، اعتراضات مردم ختم شود به جوک​ها و به سُخره گرفتن​ها و الله​اکبرهای از روی پشت بام…

چرا عبدالوهاب فکر می​کند که نوشتن در روزنامه، خودسانسوری، وارونه​نویسی و مجیزگویی ندارد؟ چه​قدر بین یک مجری تلویزیون و یک روزنامه​نگار در ایران فاصله است؟

یا چه​قدر بین این دو تفکر فاصله است: تفکری که حکومت می​کند و زن را تابع مرد می​داند و تفکری که او مروج آن است و زن را موجودی حریص می​داند که «برایش طلایی، کادوئی، چیزی بخر، راضیش کن»؟

چرا فیلم​ساز از دهان آخوند به ظاهر خیرخواه لب به شماتت و مسخره​ی زن میان​سال که قصد ازدواج با مرد جوان را دارد، می​گشاید؟ اگر به جای این دو، مرد میان​سال و دختر جوانی قصد داشتند صیغه​ی نودونُه ساله بخوانند، آیا فیلم​ساز به هجو آن زبان می​گشود؟

در جائی از فیلم وقتی مجری از زن می​خواهد که به خاطر حضور هم​کار»آنتن​اش»روسری​اش را جلو بکشد، زن به اعتراض می​گوید:»اگر اعتقاد داشتی دلم نمی​سوخت». معنی این جمله چیست؟ یعنی اگر مرد واقعا اعتقاد داشت، زن باید با حجاب می​بود؟ یعنی اگر واقعا کسی مذهبی باشد صاحب حق است و می​تواند به زور افراد دیگر را به «صراط مستقیم» خود هدایت کند؟

***

عبدالوهاب فیلمی ساخته، مستندگونه، بدون قضاوت و بدون ارزش​گذاری. او روایت می​کند تا در پایان در ذهن بیننده سئوال ایجاد کند. اما در نهایت(علی​رغم جذابیت داستان، بازی​های خوب، فیلم​نامه​ی قوی، …) نتوانسته به خواست اصلی خود برسد: تماشاگر بدون هیچ سئوالی سالن سینما را ترک می​کند.■


بیان دیدگاه